کد خبر:14049
پ
۴۱۵۵۶۱۸
برای خرمشهر که پاره تن این وطن است

جان دادیم و خاک ندادیم

در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود؛ نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود؛ تا شهریور ماه ۵۹ که خرمشهر، خونین شهر شد. تا روزی که جنایتکار سرنگون شده بعثی، به خیال خام خودش، تصمیم گرفت چای عصرانه اش را زیر پل خرمشهر […]

در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود؛ نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود؛ تا شهریور ماه ۵۹ که خرمشهر، خونین شهر شد. تا روزی که جنایتکار سرنگون شده بعثی، به خیال خام خودش، تصمیم گرفت چای عصرانه اش را زیر پل خرمشهر سربکشد و گمان می کرد زورِ غرورش به غیرت شیربچه های حیدری نسب و فاطمی تبار این آب و خاک می رسد.  و ما جان دادیم اما خاک ندادیم…

خاطراتش زیر خاکستر خفته است. دستفروش سن‌تاب و مولوی، رطب‌‌چین نخل‌های زایر خلیل، پادوی پابرهنه خبازی مش رجب و کنترل‌چی سینما میهن… همه شان آبادی و خرمی را به خاطر می آوردند؛ خرمیِ شهری که خاکش یک روز ناگهان پُرخون شد.

و این خاک عزیزِ نجیب، پس از گذشت روزهای تاریک و پر دود اسارت، در سوم خرداد ۱۳۶۱ شهر از اشغال درآمد؛ خرمشهر شهر نخل های سوخته، شهر نخل های بی سر و شهر مقاومت و ایثار، آزادشد و خرمشهر هنوز که هنوز است برای روایت از آنچه بر سرش گذشت، هزار شاهد خونین به بغل دارد. یادش هست که روی دیوارهایش نوشته بودند «جئنا لنبقی». و به یاد می آورد روزی را که فرمانده جوان خرمشهری، با دیدن این دیوار نوشته فوراً دستور می دهد، برای حفظ این جمله یک پست نگهبانی بگذارند. «شهید بهروز مرادی» نگران بود که مبادا عده ای بیایند و از هیجان ناشی از آزادی خرمشهر و بدون اینکه به ارزش سندی تاریخی این جمله آگاهی داشته باشند، شعارهای دیگری روی آن بنویسند و این سند را از بین ببرند. می خواست در آینده با سند و مدرک درباره جنگ حرف بزند و بگوید که بر سر خرمشهرعزیزما چه ها که نیامد. چندروز بعد از آزادسازی هم، تابلویی در آستانه ورودی خرمشهر نصب می کند و روی آن می نویسد: خرمشهر، جمعیت ۳۶ میلیون نفر.

و من هربار به ورودی خرمشهر می رسم، بهروز مرادی را به یاد می آورم. جهان آرا را به یاد می آورم که در غربت تصویر ذهنم تبسم می کند و آن وقت جبهه و جنگ را تصور می کنم که همچو آیینه در تکثیر همان لبخند، به استقبال سحرگاهی از امید و پیوند رفت. به استقبال آزادی و آزادگی.

لبخند سرمستی آن عراقی هایی که می گفتند«حالا اگر ایرانیان خرمشهر را می ‌خواهند باید به کره ماه بروند!» به اشک ابدی برایشان تبدیل شد؛ اشکی ابدی برای همه آن سربازان بعثی از خدا بی خبری که اونیفورم هایشان را در آفتاب خرمشهر خشک
می کردند.

آرمان ‌های حزب بعث می گفت همه مناطق عرب ‌نشین کشورهای همسایه باید به سرزمین بزرگ پدری اعراب که همان عراق باشد بپیوندند و خرمشهر اولین شهری بود که این آرزوی حزبی را محقق می ‌کرد. برای صدام حسین این آرمان در حد رویایی باقی ماند که با خودش به گور برد.

شاید حساب همه چیز را کرده بود الا اینکه اینجا ایران است؛ خاکی که به خون شهدا قامت راست کرده و در همه اعصار، چون سرو ایستاده و زور غیرت جوانانش به غرورِ از سرِ مستی و سرمستی صدام و صدام های تاریخ می چربد.

و ما هرسال در سوم خرداد، عشقمان به خرمشهر را تجدید می کنیم. ارادتمان به شهدای آزادسازی خونین شهر را دوباره و ده باره و هزارباره فریاد می زنیم؛ عرض ارادت به ساحت همان مردان مرد، یلان و امیران جنگ. همان ها که جان دادند و ذره ای از این خاک را به دشمن ندادند. همان ها که تا ابدالدهر یادشان در حافظه تاریخ این سرزمین ساری و جاری است و هیچ وقت فراموشمان نمی شوند.

برای دفاعی که مقدس بود، هنوز هم قصه یادها و «یادآر» ها ادامه دارد. من می خواهم

خودم را شبی با هر آن چه از آن هشت سال شنیده ام و خوانده ام، کوک کنم؛ با چفیه، مهر، مسلسل، خم‍‍‍پاره شصت، گاز خردل، با آژیر قرمز، با تصویر جهان آرا و نغمه «ممد نبودی ببینی» … با خاطرات خونین شهر آن سالها و شبی کنار کارون و قصه
رشادت هایی که هیچ وقت در صفحات تاریخ شهامت و شهادت این سرزمین گم نمی شوند؛ خاطرات شهدا و خرمشهر.

منبع
زاینده رود
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید