تاریخ انقلاب، زنان بسیاری را در خود جایداده است که حتی بدون شناخت دقیقی از این الگوی زن انقلابی، همچون او زنانگی و مبارزه را درهم آمیختند و به تقلید از حضرت فاطمه زهرا(س) برای کنار زدن موانع پیش روی زنان در دفاع از حق و حقیقت گام برداشتند. کتاب «همراه» روایتگر زندگی زنی اینچنین است.
کتاب «همراه»، به قلم «زهرا اردستانی» در ۵ فصل به همراه ضمایم متعدد، عکسها و نامههای آن دوران نوشته شده و در انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس چاپ شده است. کتاب به بیان خاطرات کودکی مهرشاد شبابی، فعالیتهای پیش از انقلاب و پس از انقلاب وی و ازدواج و حضورش در کردستان و مناطق جنگی جنوب میپردازد. فایل الکترونیکی و فایل صوتی کتاب نیز تهیه شده است.
جلد کتاب با تصویری از «مهرشاد شبابی» و همسر سردار و سرلشکرش «سید یحیی رحیم صفوی» درحالیکه رو به افق نشستهاند، پوشانده شده است. تصویری که بخش بزرگ آن را چهره رحیم صفوی تشکیل میدهد درحالیکه زاویه صورتش به سمت روبهرو و زاویه صورت مهرشاد به سمت اوست.
شاید در وهله اول، عنوان و تصویر روی جلد مخاطب را به این اشتباه بیندازد که مهرشاد شبابی نقش خودش را صرفاً در همراهی با شوهرش که احتمالاً شانس زندگی او بوده، خلاصه کرده است و خودش سوژه زیادی در این روایت ندارد. طراحی جلد و عنوان کتاب، هر دو منجر به چنین قضاوتی میشوند، اما بعد از مطالعه کتاب نظر مخاطب تغییر خواهد کرد. این کتاب به کسانی که علاقه دارند چهره زنانهای از روزهای انقلاب و دوران جنگ را بشناسند، توصیه میشود.
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
فصل اول این کتاب به خاطرات تولد تا ازدواج مهرشاد شبابی پرداخته است که بهصورت نمادین با خاطرهای از دوران دبیرستان روایتگر آغاز میشود. دورانی که مهرشاد شبابی به خاطر انتخاب حجابش از سوی استاندار وقت اصفهان، از خواندن انشاء برترش منع شده و از گرفتن جایزهاش به علت بیاحترامی که به سبک حجابش شده صرفنظر میکند. بعدازاین خاطره ما به دوران کودکی مهرشاد میرویم. پدر و مادر فرهیختهی مهرشاد زندگی متوسطی را در تهران برای فرزندانشان دستوپا کردهاند. برای پدر این خانواده هیچچیز مهمتر از شادی و آسایش خانواده نیست و مسافرت آنان، هرگز از برنامه زندگیشان حذف نمیشود. در همین فصل شما با نامگذاری هنرمندانه فرزندان این خانواده آشنا میشوید که بهگونهای موزون با کلمه «مهر» آغاز شده است. مهرزاد، مهرداد، مهریار و مهروز، خانواده مهرشاد هستند.
در این فصل به بیان خاطراتی میپردازد که به ما ثابت میکند، مهرشاد با روحیهی ظلمناپذیری تربیت شده است. مهرشاد، دختری با توانایی ارتباطات عمومی بالاست و بعدها همین ویژگی به او در تبلیغ دین و سخنوری و فعالیتهای انقلابی کمک میکند.
پدر مهرشاد، به دلیل تغییر شغل، همراه با خانوادهاش به شهر تاریخی اصفهان، مهاجرت میکند. مهرشاد در هنگام مهاجرت، دوره دبستان را پشت سر میگذاشته است و در اصفهان با محافل مذهبی آشنا میشود. در قدم نخست جهت یافتن راه و روش زندگیاش، در کلاسهای نهجالبلاغه خانم غازی (از اولین شاگردهای مطرح خانم امین در اصفهان) شرکت میکند. بهمرور حجاب را انتخاب میکند و پای هزینه این انتخاب در مدرسه هم میایستد، بهطوریکه برای تحصیل در مقطع سال بعد مجبور به ثبتنام در مدرسه دیگری میشود.
در این بخش از روایت، فضای واقعی مدارس دخترانه پیش از انقلاب برای ما روشن میشود. فضایی که اگرچه کاملاً سیاه نیست، اما مشکلات خاص خودش را دارد. پدر مهرشاد مرد روشنفکری است و مشوق او برای مطالعه است. مردی که حتی از معرفی و خرید کتاب صادق هدایت برای دخترانش، هراسان نیست و اهل مطالعه و کتابشناس است.
در بخش بعدی کتاب، ماجرای آشنایی مهرشاد و خواهرش با محفل هفتگی دعای کمیل آقای پرورش را میخوانیم. محفلی که توسط افراد فرهیخته و مذهبی مثل آقای پرورش، سردار سرلشکر صیاد شیرازی و آقای رفیعی پور، اداره میشد و علیرغم اینکه سیاسی نبود، اما خط دهی خوبی داشته و در ماههای نزدیک به انقلاب با فشار ساواک تعطیل میشود.
او که میرفت، مرا هم به دل دریا برد
در ادامه، خطایی در انتخاب رشته، منجر به آشنایی مهرشاد با مکتب فاطمه سلامالله میشود. این مکتب اولین حوزه علمیه بانوان در اصفهان و ایران است که توسط مجتهده بانو امین تأسیس و توسط شاگرد ارجمند وی خانم زینت السادات علویه همایونی مدیریت میشد. در این بخش از کتاب بهنوعی با فعالیتهای این مکتب هم مواجه میشویم. مکتبی دخترانه که دختران در آن بدون حجاب بودند و به آراستگی ظاهری هم تشویق میشدند. در مکتب، کتب ادبی و مکاتب سیاسی بشری هم تدریس میشده که این مسئله منجر به آشنایی و همکاری بیشتر مهرشاد با یکی از اساتید این مکتب به نام خانم بتول عسکری (مؤسس اولین واحد خواهران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) میشود.
این آشنایی منجر به همکاری مبارکی میشود که فعالیتهای مهرشاد را دوچندان میکند. مهرشاد ابتدا فقط در تهیه محتوای سخنرانیهای خانم عسکری به او کمک میکرده اما بهمرور خودش هم سخنرانی را آغاز میکند. سخنرانیهای خانم عسکری در اصفهان، داخل منازل و سالن احمدیه برگزار میشده است. بعد از مدتی سخنرانیهای خانم عسکری سیاق سیاسی گرفته و مهرشاد مسئولیت حفظ امنیت جلسات را به عهده میگیرد.
در بخش دیگری با روایت زنانهای از واقعهی اعتراض مردم رو به روی منزل آیتالله خادمی مواجه میشویم. اعتراضی که بهصورت تحصن توسط مادران و خواهران زندانیان سیاسی در خانه ایشان انجام شده بود و سپس معترضین در خانه یکی از بازاریان که همسایه ایشان بود، مستقر شدند. در جریان این اعتراض، مهرشاد هم به درخواست خانم عسکری داخل همین خانه مستقر میشود و همراه دیگر رابطها به رتق و فتق امور داخل خانه و چاپ و توزیع اعلامیههایی که میرسید میپرداخت و مسائل مهم را به اطلاع خانم عسکری میرساند. مهرشاد پایان تحصن را اینطور شرح میدهد: «حدود پنج روزی آنجا بودم و درنهایت، تحصن با یک بیانیه به پایان رسید. متن بیانیه را برای خانمها خواندم. لحظه بسیار باشکوهی بود. همه … با تمام توان و احساساتشان دستشان را بالا میآوردند و صحیح است! صحیح است! میگفتند.»
مهرشاد شبابی ازآنپس مسئولیت نظم و هدایت مردم در اعتراضات و سخنرانیها را بر عهده میگیرد. او نقل میکند که بعد از حمله ساواک رو به روی مسجد سید،کودکی مادرش را لابهلای جمعیت گم میکند. ازآنجاییکه نمیشد بچه را به کلانتری تحویل دهد، کنار بچه میماند تا مادرش پیدا شود.
در همین راستا در کتاب میخوانیم: «در نمازجمعههایی هم که به امامت آقای طاهری برگزار شد، من جزو نیروهای انتظامی بودم. بعد از تحصن مردم در اعتراض به دستگیری آیتالله طاهری، او آزاد شد و همان هفته اول در مسجد خودشان نماز جمعه برپا کرد و در خطبههای نماز، خیلی صریح در مورد شاه حرف زد و مردم را به ادامه مبارزه علیه او تشویق کرد. ساواک به آقای طاهری هشدار داد اما او اعتنایی نکرد. هفته بعد بازهم نماز جمعه برپا شد و من بازهم جزو نیروهای انتظامی بودم.»
در ادامه این فصل، با فعالیتهای دیگری چون شرکت در تظاهراتهای قم و تهران، فعالیت در روستاهای اطراف اصفهان و شهرکرد تا پاسی از شب به جهت جو غیرامنیتی آن مناطق، شرکت در کلاسهای کمکهای اولیه و پیشرفته به علت وجود احتمال درگیری و زدوخورد خیابانی در اعتراضات، شرکت در کلاسهای کنترل ذهن برای مقاومت در برابر بازجوییهای ساواک، توزیع اعلامیه روی پشتبامها و در سطح خیابان و … آشنا میشویم و خاطراتی خوبی از این حیث را میخوانیم.
برای مثال در خصوص نحوهی توزیع اعلامیهها میگوید: «اعلامیهها را روی پشتبامها میگذاشتم و یک سنگ، چوب، آجر، یا هر چیزی که روی پشتبام پیدا میشد، روی آنها قرار میدادم تا باد، جابهجایشان نکند. اینطوری خطر دستگیری برایم وجود نداشت. مطمئن بودم مردم هنگام غروب که میآیند روی پشتبام، آنها را میخوانند.»
با گذر از توصیفات و خاطراتی که در اصفهان بعد از فرار شاه اتفاق افتاده است، به نقش مهرشاد در بعد از پیروزی انقلاب میرسیم. او بعداز انقلاب مسئولیت یکی از شعب رأیگیری در رفراندوم جمهوری اسلامی را بر عهده داشته است.
بعدازآن بهفرمان امام خمینی که فرموده بودند همه مکلفاند در مورد پیشنویس قانون اساسی نظر بدهند، با گروهی از افراد با مسئولیت خانم بتول عسکری مشغول بررسی پیشنویس میشوند و برای آنوقت میگذارند و بندهای آن را با منابع فقهی تطبیق میدهند و پس از تدوین و تنظیم مطالب، از طریق فرمانداری آن را به تهران میفرستند. بعدها مجلس خبرگان قانون اساسی اعلام میکند که «از مطالبی که گروههای کارشناسی مردمی برای ما فرستادند استفاده کردیم.»
مهرشاد علاوه بر تدریس در مدارس بعداز انقلاب، همچنان فعالیتهای خودش را ادامه میدهد. یکی از این فعالیتها، احداث واحد خواهران کمیته دفاع شهری است. در آن روزها کمیته دفاع شهری در هر شهر دفتری تشکیل داده بود اما این دفاتر واحد بانوان نداشتند و مهرشاد و دوستانش وارد چالشهای جدی برای گرفتن مکان و فرصتی برای حضور اجتماعی سیاسی بانوان شدند. با سماجت و پافشاری، برادران کمیته را راضی میکنند تا دفتر مستقل بزنند و در آن به فعالیتهای آموزشی و فرهنگی بپردازند و اینگونه میشود که دختران اصفهان اولین کمیته زنانه را تشکیل میدهند.
بعدازآن بهفرمان امام، شوراهای محلی تشکیل میشوند و مهرشاد در جلسه معرفی کاندیدها، وقتیکه میبیند کاندید زنی در بین داوطلبان نیست، دست بلند کرده و برای حضور در شورا اعلام آمادگی میکند. او برخورد مردم را چنین شرح میدهد: «آقای علوی گفت من شما را میشناسم و تا حدی از فعالیتهایت هم خبر دارم اما نمیدانم خانمها هم میتوانند نماینده بشوند یا نه. نماینده فرماندار جواب بدهد. آن بنده خدا [نماینده فرماندار] هم گفت: من هم نمیدانم. فضا به هم ریخت. خانمها نچنچ میکردند. به نظرشان کار من خوب نبود. اما آقایان تا حدی حمایت کردند. مهروز برادر کوچکترم … میگفت: چه اشکالی دارد؟ چرا فقط آقایان باید داوطلب شوند؟ یک عده هم حرفش را تأیید کردند.» درنهایت هم مهرشاد با اشاره به نظرات امام در خصوص نقش زنان در پیروزی انقلاب، خودش را معرفی میکند و تائید صلاحیت میشود. بعد از تبلیغات و رأیگیری از مردم محلی، مهرشاد نفر سوم انتخابات شده و بهعنوان منشی شورا مشغول فعالیت میشود.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
فصل دوم، روایت ازدواج مهرشاد با سردار یحیی رحیم صفوی است. خانم عسگری و همسرش حبیبالله خلیفه سلطانی با توجه به شناختی که از هر دو آنان داشتند، آنها را به هم معرفی کردند. اما مهرشاد به سبب تجربههای قبلی معرفی برای ازدواج، که ناموفق مانده بود، از گفتوگو با سردار سر باز میزند. علیالخصوص که شناخت مختصرش از سردار در ماجرای تأسیس واحد خواهران کمیته چندان مطلوبش نبود و سردار رحیم صفوی را مردی خشک و متعصب میدانست. مهرشاد بعد از مدتی رضایت میدهد که بهصورت مکتوب با سردار مواجه شود. برگهای را با تعدادی سؤال پر میکند و به خانم عسکری میدهد تا به دست یحیی رحیم صفوی برسانند.
ماجرای ارسال این کاغذ سؤالات را از زبان رحیم صفوی اینگونه میخوانیم: «سرم خیلی شلوغ بود. شبها فقط چهار ساعت میخوابیدیم. درگیر اشرار و خانهای سمیرم که مردم را علیه نظام بسیج میکردند، بودیم. بین اینهمه مشکلات، حبیب (همسر خانم عسکری، از پاسداران وقت) آمد توی اتاقم، یک برگه گذاشت روی میزم و گفت: «اعتراف کن! همه خرابکاریهایی که از اول عمرت تا حالا انجام دادی را روی این برگه بنویس!» نگاهش کردم و گفتم: «بازم شوخیت گرفته حبیب؟ این دیگه چیه؟» حبیب خندید و گفت: «نه خیلی هم جدی میگم. خانم شبابی گفتن اول باید بیحقه و کلک، هرچه توی لای و لوی پرپیچوخم وجود و زندگیت پنهون داری، روی کاغذ بیاری و این سوالا رو جواب بدی. بعد اگه ایشون از جوابات خوششون اومد، حاضر میشن شما رو ببینن …»
نامههایی که بین این دو ردوبدل شده است، در صفحات کتاب چاپ شده و قابل خواندن است. ماجراهای ماهعسل مشهد، سکونت در خانهی مصادرهای آنان که مهرشاد آن را ترک کرده و به منزل پدرش مراجعت میکند، دیگر مواردی است که در این فصل مطرح شده است.
فصل سوم: سفر به کردستان
در این فصل، مهرشاد شبابی خاطرات سفرش به منطقه کردستان، پیش از شروع جنگ را بازگو کرده است. او بدون اطلاع سردار تصمیم میگیرد که برای کمک به کردستان اعزام شود. معلمی مدرسه را بهقصد کردستان ترک میکند. به این منظور نیاز به یک برگ مأموریت دارد که به خاطر آن به تهران سفر میکند. بعد از اعزام به کردستان در اتاق شنود مشغول میشود. بعد از مدتی زنان دیگری هم به کمک او میآیند و بهمرور تعداد زنانی که برای کمک و جهاد به کردستان آمدهاند، زیادتر میشود. بعدازاین کار اطلاعاتی، به زندان خواهران منتقل میشود. یکی از واحدهای سکونتی پادگان را هم در اختیارش میگذارند. چند روز بعد خواهران دیگری هم با او همخانه میشوند.
در بخشی از این فصل اینطور میخوانیم: «یکی از برادرها صدایم کرد و گفت: عدهای از ضدانقلابها بیرون زندان مدعی شدهاند که پاسدارها، زنان زندانی را مورد تعرض قرار میدهند. برخی رادیوهای خارجی هم شایعه کردهاند که بعضی از اینها باردار هم شدهاند. این شایعات، خانواده و اقوام زندانیها را بهشدت علیه پاسدارها تهییج کرده است و به جو پاسدارکشی دامن زده … به همین دلیل از صلیب سرخ خواستیم که بیاید نظارت کند. آنهم نماینده فرستاده و الان اینجاست. گزارش و درست انجام شدن این معاینات برای ما خیلی حیاتی است. برای معاینهی زندانیهایی که الآن اینجا هستند با نماینده صلیب سرخ همکاری کنید و مراقب باشید هر فرد جدیدی هم که دستگیر شد زمان ورود و خروجش حتماً معاینه شود… کمکم یاد گرفتیم هر زندانی جدیدی را بازرسی بدنی کنیم، برای معاینه، پیش نماینده صلیب سرخ ببریم و درنهایت بازجویی مقدماتی کنیم.»
مهرشاد بعد از مدتی به خاطر کمبود نیروی معلم، از سپاه به آموزشوپرورش منقل میشود. برای استخدام معلم، مسئولیت مصاحبه گرفتن از داوطلبها را به او میسپارند، در این بخش از خاطراتش میخوانیم: «رفتم پیش کسی که سؤالات مصاحبه را داده بود. گفتم این چه سؤالاتی است؟ اینها مگر شیعه هستند؟ مگر مهم است که یک نفر بداند یا نداند که فلان امام چندتا فرزند داشته است؟ امام حسن(ع) چرا صلح کردهاند؟ و سؤالاتی از این جنس؟» گفت: «این سؤالات تصویب شده و باید پرسیده بشه. گفتم: من این کار رو نمیکنم. و کاغذ را به او دادم.» گفت: «یعنی چی؟ شما رو برای این کار به ما معرفی کردند.» گفتم: «بههرحال من این سؤالات رو نمیپرسم.» خلاصه وقتی دید چارهای ندارد با ناراحتی گفت: «خیلی خب هر چی خودت میخوای بپرس.»
در این فصل با فعالیتهایی چون شناسایی ستون پنجم و جاسوسها، فعالیتهای فرهنگی و آموزشی در مدارس، گفتوگو با زنان و خانوادههای قربانیان و … آشنا میشوید.
بعد از شروع جنگ، مهرشاد و دیگر زنان از کردستان خارج شدند ولی مهرشاد فعالیتهایش را خاتمه نمیدهد. بعدازآن، مهرشاد حتی در سفرهای کاری رحیم، همراهش میشود.
فصل چهارم، فصل زندگی در جنگ است. این فصل با اعلام بارداری مهرشاد شروع میشود. اما بازهم مهرشاد به یک زن باردار غیرفعال تبدیل نمیشود. بعد از جنگ از سپاه مأموریت میگیرد که برای تأسیس واحد خواهران سپاه کرمان، به آنجا اعزام شود. در کرمان هم مسئولیت یک فعالیت اطلاعاتی در یکی از روستاهای جداییطلب کرمان را به عهده میگیرد و علیرغم میل رحیم، مأموریت را ترک نمیکند. بعد از اتمام دوره مأموریتش به اصفهان برمیگردد.
باوجود بارداری، فعالیتهای مهرشاد در شهر ادامهدار میشود و همراه گروهی از دانشجویان برای فعالیت جهادی، آگاهسازی مردم و کمک به آنها، با ماشین شخصی و بدون پشتوانه مالی نهادهای رسمی، به روستاها سفر میکنند. همچنین به آموزش مسائل نظامی به زنان میپردازد تا در صورت لزوم بهکارگیرند و ضمن اعلام نیاز سپاه به این آموزشها اقرار میکند که: «آن موقع خانمها را به میدان تیر نمیبردند و حتی اسلحه نمیدادند تا با دستانشان باز و بستنش را تمرین کنند … البته من مجوز حمل اسلحه داشتم و اسلحهام را میدادم دست خانمها تا باز و بستهاش کنند. حتی یکی دو بار هم دور از چشم برادران سپاهی، خانمها را بردم کوه و اجازه دادم تیراندازی کنند تا ترسشان از شلیک کردن بریزد.»
در بخشی دیگری از این فصل خاطرات زیادی از حضور در خوزستان و مناطق جنگی به چشم ما میخورد و در کمال تعجب میبینیم که هنوز هم در برخی رفتوآمدها به تهران و خوزستان، آقای رحیم صفوی، بدون هیچ خجالتی همسرش را همراه خود میبرد. در اثر این رفتوآمدها تقریباً مهرشاد اکثر فرماندهان جنگی را میشناسد. مهرشاد در دورههای حضورش در خوزستان، بارها همراه رحیم صفوی، به بازدید از مناطق عملیاتی چون سوسنگرد میرود.
در بخش دیگری از این کتاب، نقش زنان در مناطق جنگزده را میخوانیم. فعالیتهایی که با مدیریت خانم علمالهدی، مادر شهید سید حسین علمالهدی انجام میشد. در بریدهای از این بخش میخوانیم: «خانم علمالهدی لحن بسیار نرم و مادرانهای داشت و خیلی خوب کارها را مدیریت میکرد. تا خبردار میشد فلان جا آجیل فلهای بار آمده میگفت: «مادر سید حسن، تو برو فلان مسجد و پنج نفر را با خودت ببر آجیلها را بستهبندی کنید.» یا وقتی متوجه میشد در فلان مسجد تعداد زیادی لباس نشسته رزمندهها جمع شده یا در فلان درمانگاه ملحفههای چرک زیاد شده میگفت: «مادر محمدتقی و … بروید مسجد یا بروید درمانگاه.» همه هم به حرفش گوش میدادند. وقتی خانم علمالهدی آنها را به نام پسرها یا برادران رزمنده یا شهیدشان صدا میزد احساس نزدیکی و یگانگیشان با شهدا و رزمندهها بیشتر میشد و با حرارت و اشتیاق بیشتری تلاش میکردند. خانم علمالهدی گاهی هم توی خانهاش مجالس دعا و مناجات و ختم صلوات راه میانداخت.»
همچنین در اواخر این فصل خاطرات دیگری میخوانیم که گویای مدیریت خانواده است. برای مثال میگوید: «یادم هست اواخر اسفند ۱۳۶۶ تهران مرتب هدف حملات موشکی و هوایی صدام قرار میگرفت. یکشب که من و بچهها توی هال کنار هم خوابیده بودیم با صدای موشک و شکسته شدن شیشهها وحشتزده از خواب پریدیم. در یکلحظه شیشههای در و پنجرهها شکسته بود و روی سر من و بچهها ریخته بود. با نگرانی به بچهها گفتم هیچ حرکتی نکنند تا بتوانم خردهشیشهها را جمع کنم. همینطور که مشغول جمعکردن بودم، برای اینکه همهچیز عادی به نظر برسد بلندبلند میخندیدم و این شعر «صدام لجش گرفته مورچه گازش گرفته» را میخواندم. بچهها هم با صدایی لرزان من را همراهی میکردند.»
در اوایل این فصل ما شاهد فعالیتهای مهرشاد در دوران بارداری اولش هستیم اما هرچه به اواخر فصل نزدیک میشویم، مسئولیت ۳ فرزند و مدیریت خانهای که پدر آن در جنگ است، تماموقت مهرشاد را میگیرد و فعالیتهای اجتماعی مهرشاد رو به افول میرود به حدی که برای مدتی تدریس را هم کنار میگذارد. این چهره واقعی از جنگ به ما نشان میدهد. البته زنان در غیاب همسران رزمندهشان، برنامههای سرگرمکننده هم دارند. مثل برگزاری کلاسهای فرهنگی، دیدار با خانوادههای شهدا، برگزاری مراسم ختم برای شهدا، جشن تولد برای بچهها و … اما بیشتر این فعالیتها در محدوده مدیریت خانواده است.
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
فصل پنجم کتاب «همراه»، روایتی سالهای بعد از جنگ ارائه داده است. روایتی که جای خالی آن در میان روایتهای تاریخ انقلاب اسلامی بسیار دیده میشود. در این فصل، مهرشاد دوباره به حالت پیش از جنگ برمیگردد و فعالیتهای اجتماعی عمیقتری را آغاز میکند. تأسیس نهاد زنانه سیاسی به نام انجمن صلح زنان یکی از این فعالیتهاست. همچنین طرحی برای سپاه با عنوان دفتر امور زنان ارائه میدهد که رهبری با آن موافقت میکند و خودش بهعنوان مسئول دفتر امور زنان سپاه منصوب میشود. او موانع پیش رویش در این دفتر را برای ما به تصویر کشیده است. در ابتدای تأسیس این دفتر، وضعیت را اینگونه شرح میدهد: «معمولاً توی جلسات شرکت میکردم. در جلسات نگاه افراد روی من خیلی سنگین بود. حتی گاهی درست زمانی که میخواستم گزارشی بدهم یا تحلیلی ارائه دهم، بعضی از اعضای جلسه دوتایی باهم حرف میزدند تا به من بگویند ما از بودن تو در اینجا خوشحال نیستیم. ولی من سعی میکردم کارهایشان را ندید بگیرم.»
فعالیتهایی که مهرشاد با مقاومت و پافشاری فراوان در دفتر امور زنان انجام داده و بهتفصیل به آنها پرداخته است، مشکلات زنان شاغل در سپاه و خانوادههای آنان و خانوادههای سپاهیان مرد را شامل میشود. برای مثال در مورد افزایش پایه حقوقی کارکنان زن و مرخصیهای مربوط به عیالواری زنان اقداماتی انجام میدهد. در این راستا برچسبهای زیادی هم میخورد و با بدنه مرتجع قدرتمندی مواجه میشود. در برابر آنها مقاومت میکند اما درنهایت با تغییر فرماندهی سپاه و انتصاب سردار عزیز جعفری در آن سمت، علیرغم اینکه مهرشاد مدیر نمونه سپاه معرفی شده بود و حکم دفتر امور زنان از جانب رهبری منعقد شده بود، این دفتر در معاونت فرهنگی سپاه ادغام شد. بعدازآن مهرشاد از سپاه استعفا میدهد و خیلی فوری هم استعفای او پذیرفته میشود.
البته مهرشاد فرصت تحصیل در دانشگاه تاجیکستان را به دست میآورد و درنهایت بعد از اخذ مدرک دکتری عضو هیئتعلمی دانشگاه امام حسین (ع) میشود. در این دانشگاه که آن زمان زنان را هم پذیرش میکرده است، مرکز مطالعات زنان و خانواده را راهاندازی میکند. اما بهزودی از دانشگاه هم استعفا داده و در مراکز دیگری چون شورای انقلاب فرهنگی مشغول همکاری میشود. همچنین فعالیتهای دیگری را هم در حوزه زنان و خانوادهها انجام میدهد.
در ضمیمه کتاب، مصاحبه مشترکی از خانم شبابی و سردار رحیم صفوی منتشر شده که شامل مصاحبه مشترک آن دو و بهویژه آقای صفوی است. در بخشی از این ضمیمه پایانی در خصوص سفر کاری مهرشاد به کرمان میخوانیم: «من از جبهه آمده بودم و به خانه پدر ایشان رفتم. آن موقع خانم شبابی با خانوادهشان زندگی میکردند. سراغشان را گرفتم. گفتند رفته است کهنوج. من تا اندازهای کهنوج را میشناختم. در منطقه جنوب کرمان، اشرار زیاد بودند و آنجا بسیار ناامن بود. به ایشان تلفن زدم که برگردند. اما گفتند شما هم بیاید اینجا، خیلی خوب است. حالا خودشان که رفته بودند آنجا هیچ، من را هم دعوت میکردند که بروم! از نظر عاطفی خیلی برایم سخت بود. شاید دو سه ماهی بود که نیامده بودم اصفهان. ایشان هم به من نگفته بودند که میروند کهنوج. فقط نامهای نوشته بودند که آن نامه هم تا آن موقع به دستم نرسیده بود. بههرحال، ضمن اینکه به من فشار روحی و عاطفی آمد ولی یادم هست پشت تلفن هیچ کلمهای که دال بر ناراحتی و عصبانیت باشد نگفتم… مأموریت خطرناکی بود. واقعاً اگر میدانستند ایشان همسر یک پاسدار است، برای جانشان بسیار خطرناک بود ولی خدا کمک کرد.»