کد خبر:14273
پ
۱۷۱۶۲۲۱۹۸۴۷۸۸۹
برای مرد خستگی ناپذیری که شبیه رجایی، بهشتی شد

به شهدا به یاران برسان سلام ما را

دردی به مقیاس وسعت تمام جنگل‌های ارسباران بر دلم نشسته است. آن ۱۶ ساعت شوم، آن شب یلداوار اردیبهشتی تمام نمی شد انگار. تمام نمی شود انگار. دلم و ذهنم جایی درون آن جنگلِ باران زده مانده است؛ لابه لای آن درختان سبز و سنگ های سردِ پشت به پشت هم که شاید بدن شما […]

دردی به مقیاس وسعت تمام جنگل‌های ارسباران بر دلم نشسته است. آن ۱۶ ساعت شوم، آن شب یلداوار اردیبهشتی تمام نمی شد انگار. تمام نمی شود انگار. دلم و ذهنم جایی درون آن جنگلِ باران زده مانده است؛ لابه لای آن درختان سبز و سنگ های سردِ پشت به پشت هم که شاید بدن شما را تکه تکه کرده باشد. چه می دانم! حاج منصور می گفت «شبیه علی اکبر اربا اربا شده بودید».

یادم آمد آن روزی را که به اصفهان آمده بودید. همه تن چشم شدیم، خیره به دنبال شما گشتیم. شما اما ساده و بی تکلف به میانمان آمدید. شما که پشت شیشه دودی ماشین، عینک آفتابی به چشم، از درد مردم نمی گفتی. وسط میدان بودی. بین خودشان، بین خودمان بودی. شما که نه فقط صبح جمعه که تمام صبح ها و ظهرها و شب های تمام هفته، بیدار بودی و کم کارها را هم از خواب بیدار می کردی و نه فقط دغدغه ناهارشان را داشتی که دلواپس شام شب کشاورز و دامدار و کارگر و کارمند هم بودی. که به قول استاندارمان برای درد کشاورزان اصفهانی اشک ریختی. راستش ما خیلی عادت نداشتیم. حداقل هشت سال قبل تر از شما، با کسی سر کردیم که تازه صبح جمعه می فهمید در مملکت چه خبر است!

و آن شب شوم اردیبهشتی که تا صبح بیدار ماندیم و میانِ کابوسِ باور و تردید دست و پا زدیم، آرزو کردیم اگر قرار است شبیه رجایی، بهشتی شوید، حداقل اینقدر زود نباشد.

آرزو می کردیم بخوابیم و وقتی بیدار شدیم، زیرنویس شبکه خبر، فقط از باد بگوید، فقط از بارش باران. از شما هم بگوید.

گفتم«کاش بیدار شوم، آمده باشی به خراسان، بعدِ کرمان و بشاگرد و گلستان و لرستان،کاش بیدار شوم، اول اخبار تو باشی سرزده سر زده باشی به دوتا شهر و دهستان، رفته باشی سفر خارجه و زود بیایی، بروی باز به محروم‌ترین نقطه ایران، با عبای گِلی و عینک و عمامه‌ خاکی، پای درددل مردم بنشینی کف میدان!»

بیدار شدم اما همه اش خواب بود. تمام این صبح هایی که پس از کابوسِ سقوط و اخبار سانحه هوایی و غم ازدست دادن گذشت، خواب دیدم. خواب دیدم «رفته ای زاهدان تا به کسی خسته نباشید بگویی، یا کلنگی بزنی مدرسه‌ای را به مریوان…»

همه اش خواب بود آسید ابراهیم. «هرچه صدا کردیم: ابراهیم، اسم تو حتی برنگشت از کوه، آنقدر روحت بی‌قراری کرد، جسم تو حتی برنگشت از کوه».

حالا در بیداری می بینم که به مشهد آمده ای؛ اما نه با پای خود، که بر روی شانه های اشک و درد و دریغای مردم، بر روی دست های پر از حسرت برای ازدست دادنی که زود بود؛ خیلی زود بود. می دانم خسته بودید؛ کاش حداقل حالا کمی استراحت کنید. برای ما باز هم دعا کنید؛ ما که خسته از دنیای غربتیم سید ابراهیم. خسته از غم غریب رفتن ها؛ جای خالی آدم ها؛ آدم هایی که تکرار نمی شوند.

راستی حالا که زیر خروارها خاکِ زمین، تن خسته تان آرام گرفت و روح تان به آسمان رفته، از آن بالابالاها باز هم برایمان ستاره دعا بکارید و از همان لبخندهای دشمن ناامیدکن، بدرقه راهمان کنید. نگران نباشید. تاریخ این مرز و بوم انگار با ابراهیم‌های زمانه‌اش استوارتر شده است؛ ابراهیم همت، ابراهیم هادی و حالا شهید جمهور«ابراهیم رئیسی».

حتماً دلمان برایتان تنگ می شود؛ وسعت این دلتنگی، دردی است به اندازه همان قله های مرتفع ورزقان که خادمی مظلوم از خراسان را در آغوش گرفتند؛ این دلتنگی به وسعت مقیاس تمام جنگل‌های ارسباران است. به اندازه دلشوره آن ۱۶ ساعت شوم، آن شب یلداوار اردیبهشتی که تمام نمی شد انگار. تمام نمی شود انگار. شما رفتید و حالا دلم و ذهنم جایی درون آن جنگلِ باران زده مانده است؛ لابه لای آن درختان سبز و سنگ های سردِ پشت به پشت هم که شاید بدن شما را تکه تکه کرده باشد. چه می دانم! حاج منصور می گفت «شبیه علی اکبر اربا اربا شده بودید»…

منبع
زاینده رود
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید