اشتیاق به خالیشدن ذهن محرکِ بسیاری از رفتارهای نوجوانان است که به نظر بزرگسالان غیرمنطقی و خودویرانگرند.
ما باید به فهم عمیقتری برسیم از اینکه چرا نوجوانها رفتارهای عجیب و انحرافی دارند و تصدیق کنیم که آنها به مجاری شفافی نیاز دارند تا بتوانند از خلال آنها نیرومندی، نیازشان به عشق و استعدادشان برای مراقبت را ابراز کنند و محترم بدارند.
در انگلستان خلیجی هست که نوجوانها علاقه دارند از روی دیوارۀ بیستمتریاش شیرجه بزنند. متأسفانه هر سال، تعداد زیادی از این نوجوانها به دلیل برخورد با صخرههای کف آب میمیرند یا بهشدت مجروح میشوند. همچنین گهگاه میشنویم نوجوانها خودزنی میکنند یا سراغ مواد و روابط عجیبغریب میروند. بعضیها میگویند این کارها ناشی از جو دوستانِ همسنوسال است و برخی دیگر اینها را فرصتهایی برای تخلیۀ هیجانات میدانند. اینجور حرفها کمی خیال پدر و مادرها را راحت میکند، اما اینطور که پیداست همۀ ماجرا جو و تخلیۀ هیجان نیست و پای نظام آموزشی مدارس و خودِ جامعه در میان است.
گای کلکستن، ایان— این کابوس تمام والدین است. دیوار دریاییِ پلیموث هو بیست متر ارتفاع دارد و صفی از پسرانِ یازده تا پانزدهساله بهتحریکِ دوستانشان از روی دیوار توی خلیج کوچک «مرد مُرده» میپرند (این اسم را بهحق روی آن گذاشتهاند). به این کار «سنگقبرشدن» میگویند -هدف این است که مثل سنگِ قبرْ راست و محکم، با پا وارد آب شوند. اکثر پسرها مغرور و صحیحوسالم از آب خارج میشوند. بعضیها هم، لاجرم، نه. سنگِقبرشدن همانقدر که فکر میکنید خطرناک است؛ بچهها اغلب توی آبی میپرند که زیرش صخرهها و جریانهای کُشنده پنهاناند. طی نُه سال گذشته، حدود بیست نوجوان در بریتانیا کشته شدهاند؛ تقریباً هفتاد نفر هم فلج و مابقی عمرشان اسیر صندلی چرخدار شدهاند و بااینحال سنگِقبرشدن سالبهسال محبوبتر میشود.
چرا نوجوانان این کار را میکنند؟ بروید بالای دیوار تا یکی از دلایل آن را بفهمید: «فشار همسنوسالها». بچهها همدیگر را ترغیب میکنند و بابت شجاعت و «باحالی» شان ستوده میشوند. آنها احساس شدید -هرچند گذرای- یگانگی، صمیمیت و احترام را تجربه میکنند. کلیپهای زیادی نشان میدهند که دخترها با نگاهشان به پسرهای بیپروا (و گاه برعکس) نخ میدهند. اما فشار همسنوسالها و جایگاه اجتماعی تنها دلایل نیستند. وقتی جِز، یکی از پیشکِسوتان سنگِقبرشدن، در سال ۲۰۰۶ و در شانزدهسالگی با گاردین مصاحبه میکرد، مسئله را اینطور توضیح داد: «شما کل روز را در مدرسه صرف کارهای ملالآور میکنید … و بسیار دلتان میخواهد کار هیجانانگیزی انجام دهید … پریدنْ این خواسته را برآورده میکند. فقط برای یک لحظه، همۀ تکههای ملالآور روزتان را فراموش و احساس آزادی میکنید». استیوِ هجدهساله گفت «این راهی است برای اینکه چند ثانیه، بدون مصرف موادمخدر یا الکل، از شر افکارتان خلاص شوید. وقتی وسط زمینوهوا معلقاید، به هیچچیز فکر نمیکنید؛ ذهنتان خالی میشود».
این اشتیاق به «خالیشدن ذهن» محرکِ بسیاری از رفتارهای نوجوانان است که به نظر بزرگسالان غیرمنطقی و خودویرانگرند. علت خشونت و دعوا بیشتر از اینکه مرعوب یا مجروحکردن دیگران باشد پرتشدن به زمان حال است -و درنتیجه احساس پُر از زندگی بودن. پژوهشها دریافتهاند که محرک دعوا در مدارس معمولاً ملال است و در میان دوستان شایعتر است. بعضی از ورزشها، موجب ظهور وضعیت آگاهی مشابهی میشوند. برقراری رابطۀ جنسی بیاحتیاط شباهتهایی با سنگِقبرشدن دارد (بهویژه برای پسرها؛ برای دخترها ممکن است انگیزههای پیچیدهتری وجود داشته باشد). خودزنی هم همینطور. پسر نوجوانی که در سال ۲۰۰۶ برای یادداشتی در گاردین با او مصاحبه شده بود گفت که خودزنیاش «راهی برای خلاصی از رنج، خشم و درد بوده است. اما هیجان و احساس بهبودی که داشتم همیشه آنقدر کوتاهمدت بود که مجبور میشدم بارها این کار را تکرار کنم». دختری گفت «دوازده سالَم بود که شروع کردم. خیلی افسرده، خشمگین و منزوی بودم. یک روز، تصادفاً دستم با شدت واقعاً زیادی به تخت خورد و احساس تسکینی ناگهانی را تجربه کردم. بعد بنا به علتی تصمیم به خودزنی با تیغ گرفتم تا ببینم آیا میتوانم کاری کنم که این احساس خوب مدت بیشتری دوام بیاورد یا نه». موادمخدر و الکل هم تمرکز را از جهان آشفتۀ حسرتها و نگرانیها بهسوی لحظۀ حالی برمیگرداند که در آن «ذهنتان خالی میشود».
این نوع تجربیات چه دارند که، علیرغم غیرعقلانیبودن، مقاومت دربرابرشان برای نوجوانان اینقدر سخت است؟
مسئله پریدن، یا کارهای هیجانی نظیر آن نیست، احساسی است که این کارها در شما برمیانگیزند. من اسم این احساسات شدید و بهشدت جذاب را تجربۀ «زتمعر» میگذارم. ز برای زندگی است: احساس توانایی، نیرومندی، روحیۀ خوب -مجذوب لحظۀ حال بودن- درمقابل احساس سُستی، خودداری یا خجالتیبودن. ت برای تعلق است: احساس مقبول و ارزشمند بودن، احساس دوستی و صمیمیت، احساس «آسایشِ خانه» درتقابل با احساس منزوی یا «یتیم» و بیگانهبودن. م برای مراقبت است. جوانها کسی یا چیزی را میخواهند که مراقبش باشند: جُفت یا دسته، دوستدختر یا دوستپسر، بچه، گوشی هوشمند یا شلوار جینِ خوب. از اینکه دنبال نخودسیاه بروند بیزارند: از اینکه مجبور باشند کارهایی بکنند که به نظر بیارزش یا بیهوده میرسد، مثل اکثر کارهایی که در مدرسه از آنها میخواهند (من داستان آن دانشآموز پسر را دوست دارم که معلمش از او پرسید ملخ چند پا دارد؟ پسر آه کشید و جواب داد «ای خدا. کاش من هم مشکلات تو را داشتم»).
ع برای عمق است: نوجوانها، بهطرق گوناگون، جذب کارهای سخت، بدون قطعیت و ماجراجویی میشوند. آنها دنبال چالشهایی میگردند تا بر آنها غلبه کنند و تجربیاتی که باعث رشدشان شود، اما اغلب اینها چالشهایی نیستند که والدین و دبیران آنها را تأیید کنند و مجاز بشمارند. چالشهای جوانها باید چیزی «واقعی» داشته باشد، و برای خیلی از آنها خواندن، نوشتن، توضیحدادن چیزها و «نشاندادن عملکرد» اینچنین نیست؛ و ر برای راحتی است: احساس آراموقرار، آسایش فکری و آسودگی، درتقابلبا تزلزل، اضطراب و سراسیمگی.
پس نظریۀ من دربارۀ نوجوانی بدین قرار است: هرچه فعالیتیْ احساس زندگی، تعلق، مراقبت، عمق و راحتی بیشتری بدهد، نوجوانان بیشتر جذب آن میشوند. هرچه از این کیفیات تُهیتر باشد، از آن بیزارتر خواهند بود.
واقعیت این است که این منحصر به جوانها نیست. آیا همۀ ما آرزومند چنین تجربیات هیجانانگیزی نیستیم که باعث میشوند همۀ اینها را احساس کنیم؟ در ادامه از زبان شخصیتی در اثر پرفروش یو نِسبو، خفاش (که در تعطیلات تابستانی امسال آن را خواندم)، وصفی میآید از زندگی و عمقی که چتربازی به آدم میدهد، آن هم با عباراتی که کاملاً دربارۀ سنگِقبرشوندههای نوجوان صادق است:
آغازش مثل یک شوک است، وقتی از هواپیما بیرون میپری، آدرنالین به رگهایت سرازیر میشود. انگار مخدر تزریق کردهای. بعد با خونت مخلوط میشود و باعث میشود احساس شادی و قدرت کنی … بدنت متقاعد شده که قرار است بمیرد و وارد وضعیت هشدار کامل میشود -دستِ تمام حواسش را تا جای ممکن باز میگذارد تا ببیند که آیا هیچکدامشان میتواند راه فراری پیدا کند یا نه. مغزت … همهچیز را ثبت میکند: پوستت، وقتی داری سقوط میکند، افزایش دما را احساس میکند، گوشهایت افزایش فشار را متوجه میشوند و تو از هر شیار و هیئتی که در مساحتِ آن زیر است آگاهی پیدا میکنی. حتی میتوانی بوی کُرۀ زمین را که نزدیکتر میشود استشمام کنی؛ و اگر بتوانی ترس کُشنده را پسِ ذهنت بفرستی، هَری -نه اینکه از ذهنت بیرونش کنی، فقط پسش بزنی- برای یک آن به فرشته تبدیل میشوی. آنوقت یک عمر را در چهل ثانیه زندگی میکنی.
برای همۀ آدمها، بخش مهمی از بزرگشدن تجربۀ چیزی است که باعث میشود نهتنها احساس زندگی و حضور، بلکه بههمینترتیب احساس کفایت و بزرگی کنیم. اگر شانس بیاوریم، به چیزهایی دلبسته میشویم که قانونی و ارزشمندند و ممکن است ما را به اوج ذوقورزیها و حرفهها برسانند نه حضیضِ خودویرانگری. حتماً هم نباید متمرکز بر تجربههای جسمیِ سرشار از آدرنالین باشند. پژوهش میهای چیکسنتمیهای، استاد روانشناسی دانشگاه کلرمونت گرجوئت در کالیفرنیا، نشان داده است که باغبانها، آشپزها و جراحان قلب میتوانند دچار احساس خلسهای -لذت جذبه- از همان جنس شوند. هنرمندان و نویسندهها هم همینطور. گیمرها هم همینطور و کسانی که جهان دیجیتالی را که گیمرها در آن ساکن هستند میآفرینند. پس معلوم میشود که، خوشبختانه، ترس فلجکننده شرط لازم نیست، هرچند میشود فایدهاش را فهمید. آن کیفیتِ محبوبِ تمرکز و سرزندگی میتواند از حرکت بهسمت حدودِ ظریفترِ مهارت، و همینطور دور از خطر، ناشی شود.
شگفت آنکه پیداست این نوع تجربۀ هیجانانگیز و احساس زندگی تمامعیار میتواند بهنحوی سر برآورد که ظاهراً ربطی به هیچ فعالیت بخصوصی ندارد. برای رسیدن به آن مجبور نیستید از صخرهای پایین یا از هواپیمایی بیرون بپرید؛ حتی لازم نیست غرق دستورطبخی دشوار یا بازی شطرنج شوید. این احساس میتواند، به نحوی مرموز، هنگامی سر برآورد که در استارباکس یا قطار حومهای ۶:۳۵ بهمقصد بازینگستوک نشستهاید. میتوانید طعم این تجربۀ روزمره را در شعری به نام «دودلی»، که ویلیام باتلر ییتس در سال ۱۹۳۳ سروده، بچشید.
پنجاهسالگیام آمده بود و رفته.
من، مردی تنها، نشسته
در فروشگاه شلوغی در لندن بودم.
با کتابی باز و فنجانی خالی
روی سطح مرمرین میز.
خیره بودم به فروشگاه و خیابان
که بدنم ناگهان گُر گرفت.
و بیست دقیقه، کمابیش.
تو گویی شادیام از حد فزون بود.
از اینکه سعادتمند بودم و ثناخوان.
در ادامه هم شرحی میآید از موهبت تجربهای که همینقدر بادآورده است، از زبان یکی از مسافران قطار حومۀ لندن، قریب به پنجاه سال پیش:
ایستگاه واکسال، در غروب تیرۀ جمعهای در ماه نوامبر، جایی نیست که آدم برای دریافت وحی الهی روی آن حساب کند! … واگن درجهسه پُر بود. نمیتوانم فکر خاصی را به یاد بیاورم که شاید راه به آن لحظۀ عظیم برده باشد. تنها برای چند ثانیه (به گمانم) کل واگن غرق در نور شد. من در نوعی ادراک عظیم غوطهور شدم از حضور در مقصودی عاشقانه، ظفرمند و درخشان … طی چند ثانیه، شکوه رخت بر بسته بود؛ همهچیز رفته بود بهجز احساسی مرموز و ماندگار. همۀ افراد داخل واگن را دوست داشتم. حالا مسخره به نظر میرسد، و درواقع با نوشتنش از خجالت سرخ میشوم، اما در آن لحظه به نظرم حاضر بودم جانم را فدای هر کسی در آن واگن کنم. انگار میتوانستم ارزش طلایی درون آن آدمها را احساس کنم.
مثال دوم برگرفته از کتابی است با عنوان تجربۀ مشترک (۱۹۷۹) ، ویراستۀ جان ام. کوهن و ژان-فرانسیس فیپس. کتاب شامل چندین شرح است از چنین رویدادهای اسرارآمیز و روحیهبخشی که از بایگانیای دستچین شدهاند که اکنون مرکز تحقیقات تجربۀ دینی در دانشگاه وِیْلز در لمپیتر است. این مرکز را در سال ۱۹۶۹ زیستشناسی به اسم سِر آلیستر هاردی در آکسفورد بنیان نهاده بود. نظرسنجیها نشان میدهند که بیش از نیمی از جمعیتْ خبر از صورتهایی از این تجربه دادهاند -تجربههایی که درحقیقت شایعاند، اما مردم ترجیح میدهند دربارهشان سکوت کنند، چون نمیدانند چطور دربارۀ آنها حرف بزنند، یا میترسند که خُلوچل به نظر برسند (یا هر دو).
گاهی، اما نه همیشه، این تجربهها همراه با تصوراتی عجیبوغریباند. آنچه در همۀ آنها مشترک است احساس زندگی، نیرو و شفافیت در وجود آدم است. این مسئله اغلب از طریق استعارههای مرتبط با نور یا آتش ابراز میشود. افراد میگویند انگار طلسم خویشتنداریِ همیشگی، احساس ضعف، دودلی یا میل به سرکوب احساسات که بهندرت توجهی جلب میکند باطل میشود و بدن و حواس سرشار از زندگی میشوند. متون مرتبط با تجربۀ رازآمیز یا روحانی به ما میگویند که خاستگاه کلمۀ «روح» بیشتر به خاستگاه یک کودک خوشروحیه یا اسب قبراق نزدیک است تا به هر نوعی از تقوای زردرویانه. پیش از همه، «روحانی» یعنی سرشاربودن از برکت زندگی. آن حس نیرومندِ تعلق هم هست: احساس خانهداشتن در جهانی لطیف که هم مهربان است و هم دوستداشتنی. هر کجا باشم انگار «سرای من» است؛ با هرکس باشم انگار «یار من» است. وقتی قضیه از این قرار باشد، برخوردهای از روی سوءظن و رقابت جای خود را به چیزی میدهند که گویی تمایلی دلبخواهی به مهربانی و مراقبت است.
در این وضعیت، رمزوراز و عدم قطعیتْ تواناییشان را برای تشویشآفرینی از دست میدهند. نیاز به دانایی، به یافتن امنیتِ خاطر در عقاید و باورها، جای خود را به علاقه به عمق و حقیقت میدهد -مقصد هر کجا میخواهد باشد. البته، این احساس شدید اعتماد و خودانگیختگی به معنیِ ترک کامل عقل نیست. بلکه، بهقول آن ضربالمثل معروف صوفیها، «به خدا توکل کن، اما اول شترت را ببند». آنگاه احساس آرامش و راحتی از راه میرسد. ترس، سردرگمی و عدم اعتمادبهنفس از بین میروند. از این منظر، روحانیت حاکی از این وعده است که میتوان از طریق ترکیبی از وقار، بصیرت و تلاشْ بخشی از پریشانی و سراسیمگیِ پیشپاافتادهای را که بوداییها به آن دوکخا میگویند دور ریخت و خود را بیشتر در وضعیت توازن و وضوح درونی یافت.
شرح این تجربهها در لفافی از تحسین پیچیده شدهاند، زیرا کسانی که این تجربیات را گزارش کردهاند آنها را مثبت و «حقیقی» ارزیابی میکنند. از بیرون ممکن است -همانطور که زیگموند فروید و دیگران نشان دادهاند- چنین توصیفاتی شکاکانه یا آسیبشناسانه تفسیر شوند، اما از درونْ شک چندانی نیست که اتفاقی ارزشمند و شاید حتی سرنوشتساز افتاده است. جهان، که دیگر «محوْ از خلالِ شیشه» دیده نمیشود و آلوده به هزار و یک تردید و اضطراب لاینحل نیست، نزدیکتر و روشنتر است و آنقدرها هم شوم نیست و هرچند ایجاد این تغییرِ تجربهای در آزمایشگاه دشوار است، ناممکن نیست.
عصبشناسی به اسم ریچارد دیویدسن و همکارانش در دانشگاه ویسکانسین در پژوهشی اسکنهای مغزیِ روانپریشهای متوسطالحالی، چون من را با اسکنهای مغزیِ «مردان و زنان مقدسی» (که خیلیها به تقدسشان اذعان دارند) مانند آموزگاران بودایی مقایسه کردهاند تا نشان دهند که فعالیت کمتری در مناطقی از لوب پیشانی «خردمندان» وجود دارد، بهخصوص در نیمکرۀ چپ مغز که مربوط به حل تنشهای درونی است. بهبیان سرسری، یعنی مغز من نیاز دارد که بخش زیادی از منابع عصبی موجودش را برای کنارآمدن با گرهِ انگیزشیِ تردیدها و آرزوهای متضادم خرج کند. درهمینحال، خردمندان گویی دیگر دچار چنین شلختگی ذهنیای نیستند، پس آن منابع عصبی آزادند تا در خدمت فعالیتهای مهمتری در بخشهای حسی و حرکتی مغز باشند که نتیجهاش میشود شکوفههای وضوح و نیرو.
به نظر من، نوجوانهای سنگِقبرشونده دنبال آن ادراکِ روشنبینی شفاف و حضورند. آنها در پی همان کیفیت تجربهای هستند که عُرفا دارند. آنها نیز میکوشند تا آن احساس شوم و خودآگاهی را پشت سر بگذارند وقتی از نوک صخره میپرند یا با ماشین کورس میگذارند. دوستی ایتالیایی داشتم که خوش داشت آنقدر تند اسکی کند تا اسکیمیا ۶، میمون بدشگونی که میگفت همیشه روی شانههایش نشسته، را قال بگذارد. به نظرم پژواکی از آن زندگی شیرین و آسان در ژرفنای وجود جوانان هم هست. آنها میکوشند تا اسکیمیا را قال بگذراند. این ندا چنان قوی است که آنها آمادهاند که درد جسمی شدید یا ترسی فلجکننده را به جان بخرند تا به آن لبیک گویند. این انگیزهای سالم و بیخطر است. آنها بهنوعی میدانند که «این تجربۀ مشترک» حق مسلّمشان است و، کاملاً بهحق، میخواهند آن را پس بگیرند و آمادهاند تا بهای گزافش را بپردازند. شاید تفاوت میان ما و آنها نه مغزهای نابالغشان، بلکه استنکافشان از تنسپردن به یک زندگی عاری از چنین اوجهایی باشد.
زیادهرویهای نوجوانانهای را که ما را برآشفته میکنند و گاه ویرانی به بار میآورند میتوان بهمنزلۀ مجاهدتهایی گمراه برای ارضای یک میل عمیق و سالم بشری درک کرد. جوانها عمیقاً مشتاق تجربههای جذاب و لذتبخشاند، اما خیلی از آنها نمیدانند چه روشهای ظریف، دوستانه و سودمندی برای رسیدن به آنها وجود دارد. زندگیای که فرهنگ معاصر به ایشان عرضه میکند پر است از آرزوها و انگیزههای بدلی -مادیگرایانه، حسگرایانه و گاه بیرحم یا خودویرانگر- که درنتیجه میتواند مجاهدتهایشان برای احساس زندگی، مقبولیت و ارزشمندی را بهسمت فعالیتهایی منحرف کند که حامل خطر خلق زبالههایی حتی سمّیتر در زندگی آنهاست. رفتار وحشیانهای که ممکن است برای پذیرفتهشدن در یک دسته لازم باشد سبب میشود خانواده یا بعضی دوستانْ نوجوان را بهگرمی نپذیرند. اشتیاق نسنجیده برای داشتن فرزند -اشتیاق برای کسی که دوستش داشته باشیم و مأمنش باشیم- میتواند درنهایت راههای احتمالی دیگری را مسدود کند که به داشتن زندگی خوب منتهی میشوند.
سِر کِن رابینسون، مشاور آموزشی، در کتاب خود، آن عنصر: چگونه یافتن علاقهتان همهچیز را دگرگون میکند؟ (۲۰۰۹) ، سعی میکند نشان دهد که یکی از کارکردهای اساسی آموزش در قرن بیستویکم این است که به دانشآموزان کمک کند تا دلبستگیها و پیشههای مثبتی پیدا کنند که ماحصلشان همان کیفیتی در زندگی باشد که آرزویش را دارند. ما نباید به همۀ جوانان چارچوب خشکِ ارزشهای جزمیای را تحمیل کنیم که از دید بسیاری از آنها کسالتآورند و الهامبخش نیستند، بلکه باید ارزشهای خودمان را بسط دهیم تا بتوانیم در مسیر اکتشافات نوجوانان یاریگرشان باشیم. ما باید بیشتر برای انگیزههایشان ارزش قائل شویم و هدایتشان کنیم، نه اینکه آنها را سرزنش کنیم. مبادا نوجوانان را در جهانی تنها بگذاریم که در آن هرچه احساس خوبی داشته باشد «بد» است و همۀ «خوبی» مساوی است با درسخوانبودن، منطقیبودن و خودداربودن. این درست که توانایی «خودتنظیمگری» -تمرکز، بهتأخیرانداختن کامیابی و مهار انگیزههایمان- داراییِ مهمی برای همۀ ماست؛ این توانایی پیشگوی خوبی برای همهچیز است، از شادی بگیر تا پاکدستی مالی. اما هر چیز خوبی زیادیاش سم است. توانایی مهار اشک یا بدقلقی هرازگاهی مفید است، اما وقتی خویشتنداری بدل به تسمهای همیشگی بر گُردههایمان شود، طغیان میکنیم. فهم اینکه چه وقت پا را از روی ترمز برداریم به اندازۀ ترمزگرفتن مهم است.
رویهمرفته، نوجوانان از داورانِ اجتماعیِ ارزشها، مثل مدرسه، که دوروبرشان هستند پیام متوازنی دریافت نمیکنند. پس، با استعانت از کلام ییتس، ممکن است بین افسردگی و انفجار دودل شوند و این خوب نیست، نه برای خودشان و نه جامعهشان. هرچه احساس زندگی و تعلقشان نسبت به مدرسه کمتر باشد، این دودلی احتمالاً افراطیتر خواهد بود. فقط مدرسهها قربانی آن نیروهای اجتماعی نیستند که باعث میشوند برخی از دانشآموزانشان «بدرفتاری کنند» یا «ناراضی» شوند. سختگیری و عدم تعادل ارزشها و رفتار در مدرسه، خیلی بیش از آنچه معلمها فکر میکنند، در شکلگیری رفتار مسئلهسازی که باید از پس آن برآیند نقش دارد.
بنابراین، علاج مسئله فراتر از این است که مزایای ورزشهای گروهی را برشماریم و گاهبهگاه فرصتهایی برای «تخلیۀ هیجان» فراهم کنیم. آنهایی که قرار نیست در بازی امتحان «برنده» باشند، یا کسانی که ذاتاً درسخوان نیستند، وقتی تمام فکر و ذکرشان موفقیتهای شناختی از قبیل نتیجۀ آزمونها و کنکور دانشگاه باشد، فرصتی برای کشف و بسط علایق و دلبستگیهایشان نخواهند داشت، همان علایقی که بناست آرزوها و آرمانهایشان را برای یک عمر هدایت کند. وقتی مدرسهها (و والدین) در رابطه با فعالیتهایی که شریف و محترم میشمارند انعطافپذیرتر و پذیراتر شوند، همۀ ما منتفع خواهیم شد. ما باید به فهم عمیقتری برسیم از اینکه چرا نوجوانها رفتارهای عجیب و انحرافی دارند و تصدیق کنیم که آنها به مجاری شفافی نیاز دارند تا بتوانند از خلال آنها نیرومندی، نیازشان به عشق و استعدادشان برای مراقبت را ابراز کنند و محترم بدارند.